شهر فراموشی
چشاتُ بستی و می خوای تو این بیغوله تنها شی
بدون تقصیر تو اینه، می خوای تسلیم فردا شی
نه می گم دست تقدیره، نه دستات قفلُ زنجیره
واسه تصمیمِ تو دیره، داره فکرِ تو می میره
توو این شهر فراموشی، تو از سایَت گریزونی
از این خلوت بیا بیرون، از این حالی که می دونی
تووی تقویم این دنیا، بهار واست زمستونه
دوای چشم تو اشکِ، تبِ پلکات بارونه
بزن بیرونُ ثابت کن، که با تکرار می جنگی
توو دریای بدون مرز، تو با امواج هم سنگی