و باز هم بهار

حالا دوباره قصه باریدن بهار

حالا دوباره قصه باریدن بهار

حاجی فیروز دلش از این همه کوچه های سوت و کور گرفت, گفت تاب نمی آورم.چند روز مونده به نوروز دایره زنگی و زغال صورتش را برداشت پیراهن سرخ پوشید و رفت.

گفتند: اینجا بهار فقط بهار است و عید به زمستان….

ماند تا زمستان که عیدشان را جشن بگیرند….

زمستان آمد و عید آمد و حاجی فیروز دق کرد و مرد…

و این انگار آغاز سال بود.

 

آن اسکناس صد تومنی تا نخورده..همان که عطرش بیش از صفرهایش می ارزید.نشان کدام شعر بود؟

انگار که پدر بزرگ عیدی لای شعرها نگذاشته بود…

پدر بزرگ نبود تا بگوید از کدام شعر یه اسکناس تانخورده بیرون می آید.

پدر بزرگ نبود تا کتاب حافظ را باز کند تا رویای ما به تلخی جدا نشود..همه یرویا ها و تصویرها به هم زنجیر شده است.

و این انگار آغاز سال بود.

 

انگار کسی اینجا نیست،اون حیاط بزرگ و سبز ،بی پایان خاطره..درهایی باز به اتاق های خالی…عکس هایی رها شده رو دیوار، صدای خنده های دخترایی که از عطش سوختن..گوهر هایی که بیاد می اورم، محو میشن تکه تکه میش ….

و بوی سرب،بوی خون ، بجای بوی سیب…

و این انگار آغاز سال بود

 

بی صدای شیپور حاجی فیروز ,ماهی توی تنگ چرخی زد…

چشم چرخاند دنبال سین سکه.

و گفت دیگر هیچ سکه ای به نان نمی رسد.

سکه ها رها شدن میان سیرو سرکه و سمنو …

و این انگار آغاز سال بود.

 

 

از این نویسنده بیشتر بخوانید:

https://www.academytaraneh.com/115804کپی شد!
84
۲
۱