معتقد

ابری که بارون شد،یهو زد خیسمون کرد
هم کوزه گر،هم کوزه خر رو را به را کرده
با معتقد بودن به روز،از شب گذر کردیم
این قصه خیلی واضحه از پشت یک پرده
شب با وجوداینکه ماهش رو بغل کرده
“چشماشو می بنده ولی تاصبح بیداره”
توو فکر اینِ کاش میشد واسه یک لحظه
برگرده و اشکاشو از توو کوچه برداره
سوسوی کم حال چراغ نیمه جون انگار
با بی زبونی داره میگه آخر راهه
از چشمکای آخرش توو کوچه معلومه
این بی چراغی ها دیگه رو شونه ی ماهه
ازحال قمریها دیگه هیچکی نمیدونه
حال گلای قالی این روزا اسفناکه
بااینکه عکس اهل این خونه رو دیواره
جای نبودخیلی هاشون خیلی غمناکه
هر گوشه ی این خونه از دلتنگی هاش میگه
هر روزِ این خونه پر از ذکر خدا بوده
از حال گلدونای خسته ما چه میدونیم
دستای مارو بسته این فکرای آلوده
این رد شدن ها از غرور لعنتی انگار
یه حسیه که داره توی آینه میمیره
از تارو پود قالی این خونه معلومه
چندوقته دیگه هیچکی خاکش رو نمیگیره
یه حس نمناک از توو قاب آینه رد میشه
دردا و رنجا باهم و یکجا توو صف میشن
از پنجره هی منظره ها داره کم میشه
اشکایِ پشتِ شیشه ها دارن تلف میشن
میپیچه توی گوش باغچه ضجه های باد
یک بغض وحشی توو گلوش آبستنِ انگار
از دیدِ مردم این چنین اوضاعی آشوبه
مغزای کوچیک،زخم کاری خوردن از زنگار
کز کرده رو در روی آینه،ساعت قدی
یک تنه داره میکشه بار سکوتش رو
از رعشه های بید مجنون میشه فهمید که
داره تجسم میکنه حس سقوطش رو
شب باوجود اینکه ماهش رو بغل کرده
یک لشگر از غم توی تاریکی به خط میشه
آینه ی روشن توو تاریکی نمی مونه
توو قلب پاک آینه ها،غمها سَقَط میشه

از این نویسنده بیشتر بخوانید:

https://www.academytaraneh.com/114899کپی شد!
563
۸