نقاب
مدت هاست به این باور رسیدم
که تصویری غلط از خود کشیدم
بازیگری کردم نقشی از خود گذاشتم
که این نقش را هرگز دوست نداشتم
قطره ای شفاف از آتش بودم
درونم روحی پر عطش میدیدم
اما مث سنگی در آفتاب بودم
با دهانی خشک بی آب بودم
دلم میخواست عریان باشم
جهانم درهم و ویران باشم
دلم میخواست علفزارباشم
از هرچه نام زمان بیزار باشم
دلم میخواست که باد باشم
برای رویش ذهن خود آزادباشم
دلم میخواست که شاد باشم
یه روز سکوت یه روز فریادباشم
کاش مرا در خود رها می کردن
از این همه دروغ جدا می کردن
این زندگی خواسته من نیست
هر روز میگویم همه چی عالیست
حالا که به آخر خط رسیدم
به شناختی از خود نرسیدم
این من که شبیه خودم نیست
حالا نمیدونم اون خودم کیست
گم شدم در خود ناخودم
کیست پیداکندمنو جز خودم
از همه فراری ام و گوشه گیر
رویش ذهنم قفل شده به زنجیر
حالا این منم با یک دنیا دلواپسی
خسته هستم و نمانده نفسی