دخترک دستفروش
آهای دختر مهتاب تو مثه یاس سپیدی
نگران زندگیتی توی اوج نا امیدی
دیگه چهار راها ندارن واسه تو یه لقمه نونی
که با گل فروختنو اسک بتونی شبو برونی
خدا ظلمت رو به روشه
خدا فردایی نداره
چرا هر صبح وقت رفتن
بارون از چشاش میباره
دختر چهل گیس مهتاب امروز انگار بی قراره
داره میگه به گداها که دیگه نفس نداره
توی سوزو بادو بارون خیلی حال بدی داره
دستای زخم کبودش میدونه چه دردی داره
شب میشه دختر مهتاب با گلا و بوته ی یاس
راهی ی کنجی میشه میگه فردام خدا با ماس
اما فردایی نداره
دخترک چشاشو بسته
توی یک خوابه عمیقه
روی پلکاش یخ نشسته
بخواب ای دختر مهتاب قصمون دیگه تمومه
توی این ظلمت بی رحم کار ظالم ناتمومه