ایستگاه هفت
از اون جایی که جا گذاشتی منو
میتونستم این عشقو حاشاکنم
با کفشای سرگردونت بین راه
میشد ساده رفتن رو معنا کنم
میشد که منم بی خیالت بشم
کنار همون ریل و ایستگاه هفت
میشد بعد تو سر به راه شم ولی
دل من واسه تو هزار راه رفت…
“یه جفت کفش خسته
با بندای بسته
سر رام نشسته
میگه دل بریدی
که دلواپسیمو
همه بی کسیمو
دل احساسیمو
تو اصلا ندیدی…”
خودم خواسته بودم تا هرجا بشه
واست کل راه ها رو به راه بیام
منم رفتن و خوب می دونستم و
میشد که منم از تو کوتاه بیام
ولی جنگیدم با یه دنیایی که
به عشقت از اونم جلو میزدم
توی این رقابت با دنیا یه عمر
واست تا همین جا سگ دو میزدم
رسیدم بازم به جایی که دلت
واسه مرگ من دس به کار شد، رفت
دلم از نبودت یهو سوت کشید
یهو سوت کشید و قطار شد، رفت…