روزهای سرخوشی
قدیما یادش بخیر ، روزهای سر خوشی
دوره ی درس و کتاب، گریه و عاشق کشی
رو لبامون خنده و دلمون پر از امید
روی برف قدم زدن،لرزیدنها مثه بید
عشق و نفرت،لحظه ای زود می رفتو میومد
توی خواب ، سوارِ اسب، یه پرنس درو میزد
تو کلاسِ درسمون، روی تخته ی سیاه
قلبِ خنجره خورده و گاهی هم خورشید و ماه
قرارِ یواشکی ، بوسه های دزدکی
اجازه از بابا مون ، با هزار جور زیرکی
همه دخترا بودن ،عاشقِ درسِ حساب
استادش، جوونکی خوش تیپ و اهلِ کتاب
از قضای روزِگار ، گوشه چشمی بما داشت
یه روزی توی کلاس عینکش رو جا گذاشت
بعدِ سی سال هنوزم، عینکش پیشِ منه
خودش نیس ، یادگاریش،سه تا بچه دو زنه