مانکن
از پشت ویترین، ساکت و ساده نگام می کرد
توو غربت چشماش سکوت سرد و سنگین بود
از پشت ویترین… یک نفر که مثل من، گم، بود!
آواز می زد بی دلیل و؛ سخت، غمگین بود
…
خسته تر از هر روز، توو دست چپش یک کیف
یک کیفِ چرمِ مارکدارِ اصلِ مشکی بود
دست دیگه ش همیشه روو لبهاش، توو فکره↓
تعویض اون پالتوی بدرنگ زرشکی بود
…
از پشت ویترین، تلخ و آهسته نگام می کرد
توو برقِ نقاشیِ چشمش سایه ی لَک بود
از پشت ویترین… یک نفر که مثل من، گم، بود!
یک لیبل مشکی روو احساسِ دلش حک بود
…
خسته تر از هر روز، توو پوتین اسپرتی↓
که مثل رویاهاش، مشکی زغالی بود
هِی با خودش این جمله رو لب می زد و می گفت
“این زندگی! پشت همین ویترین عالی بود”!!!
…
از پشت ویترین، ساکت و ساده نگام می کرد
توو آبیِ چشماش، موسیقیِ رفتن بود
از پشت ویترین… یک نفر که مثل من، گم، بود!
خاموش بود و بی صدا… انگار! مانکن بود!