دیوونگی
روزی که تو رفتی و تنها شدم
همدم این شبای من شعر فروغه
نذار حرفای دیگرون باورم شه
بگو که همه ی این حرفا دروغه
بگو دست تو، تو دست کی جا خوش کرد
که اینطور درد بغضمو فراموش کرد
دارم می رم تن بدم به این تنهایی
تو بگو به کی میشه دیگه دلخوش کرد
همه میگن از سیاهی شب می آی
تو بگو چطور میشه انکارشون کرد
جلو چشام عکساته که رژه میرن
تو بگو چطور میشه تکرارشون کرد
می خوام طلوع چشماتو ببینم
پس بذار از انتهای شب بیام
اما انگار همه ی اینا یه خوابه
پس چطور باید از پس چشمات بربیام
اگه حرفم حرفه گذشته و حاله
واسه اینه که آینده بی معناست
بزار بغض چشام باهات حرف بزنه
چون فقط زندگی اون لحظه زیباست
«دیوونگی نکن و برگرد به دستام
به منی برگرد که شریک راهتم
به منی که محتاج دستای توام
به من که تا ته خط عاشقتم»
گاهی وقتا به اتاقی دل می بندم
که از طعم بوی عطر تو لبریزه
کاری کن با منی که داره می میره
از بغض تلخی که تو چشماش می ریزه
این منم که تک و تنها ایستادم
منی که شکسته و کم نیآورده
از تموم سهمی که داره از چشمات
فقط یه خاطره رو به یاد آورده
«دیوونگی نکن و برگرد به دستام
به منی برگرد که شریک راهتم
به منی که محتاج دستای توام
به من که تا ته خط عاشقتم»