میمونی اینبارو …
۵٫۴٫۹۴
تمومش میکنی این التهابارو
تو با برگشتنت حالو عوض کردی
دیگه نه حس دلشوره ی دوری هست
دیگه نه میری از پیشم که برگردی
داری نزدیک میشی تو همین لحظه
دارم این کوچه رو با اشک میشورم
دلم خوشحاله از اینکه تو برگشتی
مثه یک قهرمان از فخر مغرورم
دارم دستاتو تو دستام میبینم
دیگه هیچی برای ما یه رویا نیست
دیگه شبها رو با گریه نمیخوابم
دیگه این عاشقه دلخسته تنها نیست
من از بودن دیگه قصه نمیسازم
دیگه اسطوره ی زنده جلو رومه
تمومه شهر از خوشحالی میخنده
دیگه دلشوره های قلبم آرومه
چقد خوشبختم از اینکه تو برگشتی
دارم از شوق دیداره تو میبارم
دیگه روزو شبام به وقتو آرومه
ازین لحظه دیگه روزارو بیدارم
تو هستی هر دقیقه که دلم میخواد
ازین لحظه دیگه ساعت نمیبندم
مدام چشماتو میبینم جلو چشمام
به همراهه تو رو به درد میخندم
۱/۵/۹۴ ۲:۴۳
یه وقتایی که دلگیری
خیابون همدمت میشه
قدم های بدونه ایست
یه موزیک عالمت میشه
حواست پرتِ دنیاته
یجوری خوابو بیداری
برات هر روز پاییزه
اسیرِ اصلِ تکراری
لبات درگیره لبخندو
یه اشک میرقصه تو چشمات
دلت تنگه خودت میشه
تظاهر میکنن لبهات
زمان از دستِ تو رفته
چه روزیه نمیدونی
خودت رو دور نگه داشتی
از آدم ها و مهمونی
بدونِ وقفه راه میری
بدونِ چتر، تو بارونی
گوشات رو موجِ آهنگه
اینه حالِ یه تهرونی
سلام!
فرصت نکردن برای نوشتن شاید خودش فرصت مناسبی برای فکر کردن باشه .
ممنون از نگاهتون