جعبه پاندورا

کنج تختم, درونم نشسته یه مرد بیمار
روز من تموم میشه با آخرین کام سیگار
یه مریض بدحال میگه وقته خوابه, دیگه بسه بیداری
با خودش حرف میزنه : تو فقط هستی از خودت بیزار
دیگه با شمردن گوسفندا خواب به چشماش نمیاد
یه روزی اون قدیما, یه گله بود تو یه غار
حالا عاجز از شمردن شده چون
یه دنیا گوسفند میچره تو روزگار
نمی دونه خودشم قاطیه دنیاست یا که نه
مرده از این زندگی خنده دار پشت دیوار
میکشه پنجه ی بغض روی کتابای کهن
عاصیه از تف تاریخ دروغ و موندگار
این همه آدم و حوا, یه درختِ خشکیده ی رو به انقراض
میشه فریاد انا الحق, می پیچه دور خودش مثل یه مار
آتیشو میدزده و عاشق پاندورا میشه
به زنش میگه که اون جعبه ی خالیو بیار

از این نویسنده بیشتر بخوانید: