مرد خسته
بازم یه مرد خسته تو اِنزِوا نشسته
انگار دوباره یک زن غرورشو شکسته!
دلش گرفته از عشق از اون که یاورش بود
از اونی که یه روزی تموم باورش بود
اشکاش روی گونه هاش و بغضم توی گلوشه
تلخه به کام لب هاش اون مِی که تو سبوشه
تو فکر روزگاره که چی آورد سر اون
آتیش کشید به عشقش به قیمت دل و جون
ترانه های عشقو از زندگیش به درکرد
تموم عمر اونو به پای هیچ هدر کرد
حالا یه مرد خسته س که تو قفس نشسته
قفس همون اتاقه که یار اَزَش گسسته
هر گوشه که نگاهش میشینه عکس یاره
همون که با جداییش سینه رو کرده پاره