خدا نرفته هست

سبقت ثانیه ها رو دیگه یادم نمیره      روزگاری که داره رنگ سیاهی میگیره

ابر دیگه بارون نداره خورشیدم میخواد بخوابه

ماه میادو باز سرش رو روی شونهات میذاره

من روونم مث یک رود تو مث صخره نشستی

من میرم اما تو باز قفل سکوتم رو شکستی

من همون دیوونه ام که میخونم مث قناری

تو همون مترسکی که منو گرم نگه میداری

منو تنها با یه برکه میدونم غیر تو شرکه

تنگی که ماهی نداره برکه ای که مث تنگه

وقتی رفتی و نبودی خاطرات هم من بود

رفتنت سردر گمی بود خاطرات یادم نمونده

فقط این ساز شکسته واسه من مونده وبس

کاش میشد پیشم میموندی یه درنگ یه لحظه مکث

یا که یادتو میذاشتی لا اقل یه قاب عکس

عشق تو باور من شد بسه این عبرت و درس

آرزوم رهاییه! از خدا از اون کسی

که هنوز نرفت و هست!

از این نویسنده بیشتر بخوانید: