کرانه ظلمت
پا به دنیایی نهادم پر گل
پر ز رقاصه به ساز بلبل
چشم وا کردم و عالم دیدم
گام بر کفش زدم اما حیف
خس خسه سینه
نفس تنگ گرفت
زانوانم ز قدمهای بلند
به تمنای کمک دستهایم
زطنابی به طنابان دگر چنگ گرفت
چشمهایم پر خواهش شده بودند
همه دریاچهی قم در کف تحریم
پر ز بیآبی و بارش شده بودند
نه نگاری و
نه یاری،
نه خبر از دل یک فاحشهی بی بر و باری
نه دو دستم پی کاری و نه باری
نه مجالی پی امید و
فرار از دل خاموش زمستان به بهاری
بی کرانه ظلمت
گهگداری چو به سهرابْ
پچپچی در دل خویش میکردم
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
منتهیٰ کوچهی ابریشم افکار محالم
گذری هیچ نداشت
جز به سلابهی گندابهی مرداب
در زمستان خیالم
قایقی خواهم ساخت
آتشش خواهم زد
چون که خواهم دانست
آب افسانهی رود
گذر شیرینی هیچ زمان
تا به سوی خانهی کوچک ما
کوچهی کودکیم
ره نسپارد هرگز
آتشش خواهم زد اما من
قصه رود روان را هرگز
نبرم از خاطر