فریاد

تو این شهر نفهمید کسی حالمو
نفهمید و احساس من دود شد
نفس هام به ندرت صدام میزدن
نفس هایی که مُرد و نابود شد

یه حرف حساب و یه عالم خیال
دلی که سزاوار یه درد شد
تا فریاد زدم این لب و دوختن
گل سرخ لبهای من زرد شد

تا خواستم بگم این دلم عاشقه
میگفتن که حرف دلو ترک کن
چقد دور شم از تو ، گناهم چیه ؟
تونستی یه کم حالمو درک کن

تن من زمستونی شد بعد تو
لبای من از زخم سوزن پُره
درست لحظه ای که لبام باز شه
همین شهر با حرفم زمین میخوره

از این نویسنده بیشتر بخوانید:

https://www.academytaraneh.com/106493کپی شد!
703
۸
۴