سلام آقا

ی قاب چوبی کهنه جلوی گوی میگیرم

طلوع قرمز جمعس ……… ، سلام آقا

میون حجم این صحرا، میون سیل آدم ها،شما رو باز گم کردم

دوباره آخر قصه میمونه ناتمام، آقا

کجا خورشید میون قاب جا میشه

کجا خورشید گم میشه میون ازدحام، آقا

به من میگن نگیر از گل بارونو که میمیره

نمیدونن اهل شهر خودم صاحب عذام، آقا

همیشه فکر میکردم که زندون جای خورشید نیست

منم که این همه سالو که پوسیدم، که پشت میله هام، آقا

نمیخوام بودنم بازم تو این زندون دلیل غیبتم باشه

دلم بدجور حساب کرده روی نذرو دعات آقا

برای این همه دوری، برای این سکوت تلخ، دلیلی سرد من دارم

صدام سنگه، پاهام لنگه، دلم تنگه برات آقا

از این نویسنده بیشتر بخوانید: