خاطرات خزان

حالا که قدرت رو فهمیدم چه دیره

نمیدونستم روزام میاد و میره

حالا که تنها شدم میفهممش من

چقدر دلم واسه روزاش میمیره

 

دویدن واسه دعوایی به شوخی

به یکی بی دلیل محکم بتوپی

واسه رسوندن تقلبت باز

با مشت محکم تو سرت بکوبی

 

عزاداری و جشن فرقی نداره

بازم یکی سر کارت میذاره

نه واسه دعوا ، نه به شوخی اینکه

فقط میخواد واست شادی بیاره

 

میخوام گریه کنم هر لحظه از روز

برم پیش رفیقای قدیمی

بگم بی مراما سنگه دلاتون

کجان همکلاسی های صمیمی

 

حالا دیگه بازم تنهای تنهام

با چندتا عکس و نامه یادگاری

شاید عجین شدم دیگه با غم هام

باید باور کنم یه روزگاری

 

حالا که قدرت رو فهمیدم چه دیره

نمیدونستم روزام میاد و میره

حالا که تنها شدم میفهممش من

چقدر دلم واسه روزاش میمیره

 

پی نوشت

این شعر را تقدیم می کنم به تمام همکلاسی هایی که تا پایان دوره ی راهنمایی با آن ها بودم

از این نویسنده بیشتر بخوانید:

https://www.academytaraneh.com/48180کپی شد!
941
۹