بابابزرگ

یه روزی اون قدیما می گفت بابا بزرگم

زمونه مثله گرگه دروغه داغ شبنم

لالایی شبانه واسه نجات گل نیست

واسه رفتن به خوابه طلوع بخته گل نیست

حالا بابابزرگم دیگه کنار ما نیست

ولی زمونه گرگه جهان به کام ما نیست

وقتی لالایی می گن چشامونو می بندیم

تو رویاهای کوچیک به بختمون می خندیم

تمام آدمکها شریک داغ و ننگن

شقایقهای زخمی واسه شبنم می جنگن

همه یا بره هستن یا اینکه گرگ بیشه

همین هستش که بوده زمونه تا همیشه

برای زنده موندن باید هر روز بجنگی

بهت می گن عجیبی اگه به شب نخندی

از این نویسنده بیشتر بخوانید:

https://www.academytaraneh.com/19644کپی شد!
1282
۱۴