از اون روزی که رفته...
از اون روزی که رفته…
از اون روزی که رفته...
از اون روزی که رفته…
غروبا حالِ من گذشته میشه
جای آینده نقطه چین میذارم
چشام با آسمون درگیر میشن
غروبا با زمین کاری ندارم
از اون روزی که رفته, بِین مردم,
میخندم که بگم آروم و سردم
ولی رو میشه دستم,وقتی میگن,
چشام داد میزنه که گریه کردم
هنوز یادمه وقتی حرف میزد
نگاهم غرق میشد تو حضورش
بهش زل میزدم اما حواسم
به حرفایی که داشت میزد نبودش
مشخص بود دلش اسیره جایی
عقب میرفت تا چشمم بیفته
آخه معلومه تووی عکسِ آخر
که من سیب گفته م امّا اون نگفته..!
گذشته از جلوم رد شد وقتی
که چشمام اونو تو یه کافه دیدش
من اشک میریختم اون لحظه که دیدم
داره میخنده با عشق جدیدش..
کنار یکی دیگه دیدمشو
تمام دلخوشی هام زیر و رو شد
درست لحظه ای که گل داد دستش
چشام خیس شدن و گریه م شروع شد
معجزه کردیم و مردم کم کم
دارن حرفاشونو پس میگیرن
هرکسی که مارو می دید می گفت
“این دوتا بدون هم می میرن”