تا مرز پروانگی

میگن از اون قدیما حاجتی داشت یه مشت گندم رو نذر کفترا کرد نِشست بابُ الجواد؛ با حال زارش خودش رو از غمِ دنیا جدا کرد

#تا_مرز_پروانگی

یه رسم تازه از چرخ زمونه است
همین که دل بدی طوفانی میشه
یه دریای پر از موج ٍ توو قلبش
که توو عمقِ وجودش ، کرده ریشه!

یه رویای عجیبی تووی دنیاش
داره هر روز و هر شب پا میگیره
مث پروانه هاست توو دور گردون
ولی عمرش کوتاهه ، زود می میره

همه دنیارو توو دل جا گذاشت و
گذشت که حس عشقش جون بگیره
میگن مردم باهاش خوب تا نکردن
ولی اون صاف و سادست، سربزیره

میگن از اون قدیما حاجتی داشت
یه مشت گندم رو نذر کفترا کرد
نِشست بابُ الجواد؛ با حال زارش
خودش رو از غمِ دنیا جدا کرد

نشست تا تیغ آفتاب از سیاهی
بیاد تا طاق ایوون سر به سر شه
یه عاشق میگذره از داشته هاش تا
یه روز معشوق با اون همسفر شه

#حسین_خزایی
#هزاره_های_بی_پاسخ
#زبان_قلم #تا_مرز_پروانگی ??

https://www.academytaraneh.com/108416کپی شد!
579