مـرگ تـدریجــی…
نگامـو به ایـن شهـر گـره میزنـم
من از صب تا شب پشت این پنجره
یه مردم که تو حوصله ش حل شده
همـش چـرخ اعصـابشـم پنچـره
یـه آواری از عشـق دیـروزمم
یـه دریـا کـه غرق تلاطـم شـده
یـه دیـوونه کـه بخشی از حافظه ش
یه جایی از این شهر یه روز گم شده
بـرای همیشـه یه جـایی یـه روز
با باهـم نبـودن کنـار اومـدیـم
دلامون هنـوز بنـد همـدیگـه بود
چقـد دیـر سـر اون قـرار اومـدیم
نگاتـو می دزدیـدی از مـن منـم
مـی خنـدیدم اشکام به چشمـت نیـاد
نـذاشتـم دلـم دیگـه عاشـق بشـه
غلـط کـرده جزتو کسـی رو بخواد
مـن عـادت نـداشتـم به تنهـا شدن
بـه ایـن مـرگ تدریجـیه بعـد تو
واسـم آرزو کـردی خوشبخـت بشم
ببیـن حـال و روز بده مـرد تو
تـو رفتـیو تـازه شـروع شـد برام
یـه تنهـایی کـه فصـل آخـر نـداشـت
روزا هـی گـذشتـن گذشتـه م ولی
نبـودیـو دسـت از سرم ورنداشت
تـو رفتـیو امـا توو روزام هنوز
بایـد رد پـاهـاتو دنبـال کنـم
چقـد بغضـو آه تو گلوم دفـن شده
کجـا خـاطرات تورو چال کنم