پنجــــره…
یه روز از پنجره بیرونو دیدم
چشام بی وقفه بارید روی شیشه
یاد اون لحظه افتادم که رفتی
مث عکس از تو ذهنم پاک نمیشه
یاد اون لحظه افتادم که گفتی
باید پی یکی دیگه بگردم
من هر روزی هزار بار پشت شیشه
تمومه خاطراتو دوره کردم
چقد این حرف تو خوب مونده یادم
که گفتی من به درد تو نخوردم
می گفتیم واسه هم دیگه می میریم
نه تو مردی نه اینکه بی تو مردم
دقیقا یادمه لحظه به لحظه اش
چطور دل از منو این خونه کندی
می دیدم دزدکی از پشت در که
داری ساک لباساتو می بندی
دیدم آستینت اون شب جای دستام
چقد اشکاتو از رو گونه پاک کرد
یه بغض توی گلوم شد مو میایی
دلم توی خودش حرفاشو خاک کرد
درو وا کردی وایسادی یه لحظه
پاهاتو بسته بود انگار یه چیزی
نه حرفی می زدی،حتی غرورت
نذاشت که پیش من اشکی بریزی
یه حرفی تو دلت یا رو زبونت
همون لحظه یه بغض و سر کشیدی
درو پشت سرت محکم که بستی
همه فریادتو رو در کشیدی
درو بستی گذشتی رفتی اما
گذاشتی این ور در غصه هارو
بگو رو پله ها چی یادت افتاد
صدای هق هقت پیچید تو راهرو
از اون شب پنجره تنها پناه
من از دستای سرد خاطراته
بدون سوزن و نخ چشمو دوختم
چش من کوک ریز رد پاته
تو نیستی تا ببینی داره هروز
چشام بی وفقه میباره رو شیشه
یاد اون لحظه که رفتی میفتم
مث عکس از تو ذهنم پاک نمیشه