شنیدم که مادرش….
هنوز هم دارم می بینم ، کنار خیابونامون
یه عده بچه نشستن ، پاره پاره پیرهناشون
یکی شون پوتین قرمز،پوشیده با یه کت زرد
توی دستاش یه عروسک،توی چشماش دفتری درد
مادرش بهش داده ،قول رفتن پیش باباش
اگه عصرها که بر می گرده،ده تا پول باشه تو جیب هاش
آخه باباش توی دام،اعتیاد رفته و مونده
حالا با پولای دختر،بابا رو پیش دکتر خوابونده
هنوز هم دارم می بینم،بچه ایی که شده گم
توی دستاش یه دفتر،اون یکی دراز پیش مردم
هنوز هم دو تا چشماش ،خالی از نور امیده
شنیدم که مادرش،توی بستر مرگ خوابیده
وقتهایی که خیابون شلوغ ِ،دفتر مشق و می بنده
یکی بهش پول میده و ،اون یکی بهش می خنده
نمی دونم تا کی باید،بعضی ها گرسنه بخوابن
بعضی مادرها همیشه ، توی فکر نون و آبن
دست بی رحم زمونه ، خیلی ها رو کرده تنها
خیلی ها برای موندن ، زده اند دل به دریا