تیره بختان
از عداوتها خاربر پامانده است/از محبتها یاد هم وامانده است
کینه ها در دشت دل منزل گرفت/ساربان از کاروان جامانده است
جهان پرشد از اندوهˏجدایی/ندارند عاشقان در دل خدایی
شقایق سرخی اش را داده از دست/سیه کرده دلش را بی وفایی
ندای عاشقانه سردوخالیست/گل اندیشه ها درباغ ما نیست
در این آشفته بازارحماقت/ورای این همه آشفتگی کیست؟
جهان پر شد؛ ازآهˏ تیره بختان/گدایی؛ کاسه ای داده به دستان
به خورشیدهم دگر رحمی نمانده/اسیر سایه هاگشته درختان
درون سفره هاپر دردوخالیست/تمام لقمه ها؛ وهم وخیالیست
برای کودکی که نان نخورده/صدای خشکه نان مثل لالایست
عشق کو؛ مهر ومحبت ها کجاست/این به رسم عاشقان بس نارواست
دردیار خالی ازنجوای عشق/آنکه این دل رابلرزاند خداست
شهرام اسلامی