حقم بود

از اون خوردم ک حقم بود نباید بچگی می کرد
بهش بال و پری دادم ک باید سادگی می کرد
تو گوشم قصه می گفت و تو چشمام اشک می رقصوند
تو آغوشش تموم می شد تنی ک خوب می لرزوند
بزن زیرش ,فراموشی یه موج سرد ه بی رحمه
نمی خوام غرق ه موجی شم ک می کوبه ب این صخره
دلم تو مشت ته اما داره حبس ه زمین می شه
رها می شم از اون دستی ک داره عادتم می شه
یه گوشه دنج می خوابم ک سرد و باز هم سرده
شاید خواب تو رو دیدم ,بدون ه سایه بی پرده

از این نویسنده بیشتر بخوانید:

https://www.academytaraneh.com/89176کپی شد!
1064
۳

درباره‌ی صفورا(صوفی) حقیقی

صفورا (صوفی)حقیقی ,کارشناس زبان انگلیسی , نقاش,ترانه سرا، شاعر من فراموشی ه چشمان ه تو را میخواهم تو به نزدیکى ه قلبم به خودت میخندی نه به این مانم من نه از آن در گذرم تو نگاهت بر من دست در دست منی و چه راحت ،بی ترس قصه ی عشق مرا می‌شکنی و چه آسوده و بی پروایی پر هیاهو بی مرز حرفای بی مغز، لب خندان مرامیبندد ⁦ ?عشق می آید و در روی دلم می‌بندد⁦? ?صفورا ⁦?️⁩⁦✔️⁩⁦