بیگانه
بیگانه شبی آمد شب در قدمش گم شد
غم در دم او رفت و در بازدمش گم شد
چشمش عسلی ،مشکی یا اینکه نه آبی بود
تشخیص نمی دادم از بس که شرابی بود
از جنس پری بود و در قالب زن رقصید
بی واهمه در عمق تنهایی من رقصید
در آتش او قلبم هی دف زد و بعد از آن
جوشیدمو از آن سو می آمد و بعد از آن
فهمید که دلتنگ عطر خوش بارانم
باران شد و بی وقفه سر زد به خیابانم
سرگیجه ی مزمن را هی رفتم و هی رفتم
در یک تب رویایی تا بوسه به وی رفتم
شاید همه ی شعرم مفهوم همین بند است
خندید و یقین بردم منشور خداوند است
در عمق دلم خود را هی کاشت و بعد از آن
برخاست و چادر را برداشت و بعد از آن
صد مرتبه آن چادر جذاب ترش می کرد
خود کشف حجابی بود چادر که سرش می کرد
او بود و در آن بودن خالی شدم از کمبود
دلشوره ی این دنیا کم بود اگر هم بود
او بود و دلم خوش که غم های دمادم رفت
افسوس که چون یاغی شب آمد و شب هم رفت
#بهروز_دولت_آبادی
دی ماه ۹۴
برگرد
چه بگویم زِ روانم بخدا خسته شدم درد افتاده به جانم بخدا خسته شدم به دلم نیست گدایی کنم از دولت خویش بده یک راه نشانم بخدا خسته شدم
به خود می گیرد!!
۳ دوبیتی…