کبوتر.. «بــاز».. تنهـاست
“کبوتر با کبوتر «بــاز».. تنهـاست”
٫٫ کبوتر با کبوتر «بــاز» تنهـاست”
خـدا از لحظهی آغاز تنهـاست ٫
٫ خـدا خود داند این پایان خـلقت
به بیش از لحظهی آغاز تنهاست ٫
٫ کبوتر بی کبوتر.. «باز».. هم باز…
و جغد آلودهی این راز.. تنهاست ٫
٫ که چون جفت کبوتر لحظهها بعد
دریده سینهاش را «باز».. تنهاست ٫
٫ گـذشت آواز «عشقآغـاز» قـوها
در این آغازِ مرگ، «آواز» تنهاست ٫
٫ چه شد شبنالهخوان درّهگردی..
طنین نالههـا بیسـاز.. تنهـاست ٫
که مـیداند عقـاب از چـه هـمیشـه
در اوجِ لحظهی پر.. باز «تنهـاست» ٫
٫ فقط او داند اینجا تکدرختی است
نهـال.. از دانه.. از آغـاز.. تنهـاست ٫
٫ به شاخهش لانه کرده جغد کـوری
زبــانــش بـرمـلای رازِ تنهـاسـت: ٫
٫ «زمـانـی لانـهام ســرو بلنـدی..
«بلنـدآوازه چشـماندازِ» تنهـاست ٫
٫ به گوشم سایههای «تیرِمردی» است
ز جنس سرو و چشم اندازِ «تن»هاست ٫
٫ عقـابی را که بـر دریای چـشـمـش..
ز خون است هرچه چشمانداز تنهاست ٫
نیـآرد خـم به ابـروی کـمـانش
کمانِ پـیـر تیـرانداز.. تنهـاست ٫
٫ دریـغـا با طلـوع صـبـح فـردا
کشد.. تا قافیه ..پر، باز، تنهاست! ٫
٫ بگـو تا «زاغ» و «کرکسها» ببینند
شکوهی که به مردن نیز برجـاست! ٫
به این سـو آید امـا پیرمردی.. !
تبر بردوش؛ سـروانداز؛ تنهـاست ! ٫٫
«حمید اسمخانی»/تکدرخت