چشم های غریبِ خیره به من
یه دیوونه که هرشب توی تختش باز میمیره
تا گریهاش بند بیاد دستاشو محکم گاز میگیره
خشابِ صورتش پُر میشه از مشقی ترین خنده
تا که جاشم نمونه روی سیبلِ چشم بیننده
نفس هایی که تاثیری نداره عمقِ کوتاهش
که حتی کمتره تعدادش از سیگار تو راهش
یه ضعفِ مستمر دائم تو عمق استخوناشه
عزای ماهِ اون هرشب،تو قلب آسموناشه
هزارتا بم توی سینهاش توی هرصبح میلرزن
چشاش دیوونهی خوابن،چون از بیداری میترسن
توی فکراش و تو حرفاش،به غیر از یأس چیزی نیست
چشاش ترسیدن از رنگ ها،به ظلمت عشق میورزن
همیشه تو همین ساعت نگاهش تو نگام خیرهاس
چقد زیر چشاش گوده،چقد عمق نگاش تیرهاس
یه دیوونه که یادش نیست چقدر دیوونگی کرده
کجا رویاشو ول کرده ، پیِ خوشبختی میگرده
کجا جامونده اون لبخندِ شفافِ مثه آبش؟
نمیدونه کجا خاکه،هنوزم قلب بی تابش…
نفهمیدم چرا خندید بهم،موهاشو که میبست
نمیدونم چرا هرشب ، همینجا ، توی آیینهست…
هزارتا بم توی سینهاش توی هرصبح میلرزن
چشاش دیوونهی خوابن،چون از بیداری میترسن
توی فکراش و تو حرفاش،به غیر از یأس چیزی نیست
چشاش ترسیدن از رنگ ها،به ظلمت عشق میورزن