جیغ
شب و روزت به گریه سر بشود
چشم هایت دوباره تر بشود
در سکوتی که حامل درد است
گوشت از جیغ بغض کر بشود
گوش در گوش گوشه های اتاق
هی خودت را به انزوا ببری
در هجوم تمام بی کسی ات
این همه درد را کجا ببری
رد باطوم عشق روی تنت
از زمین و زمان زمین خوردن
بیخیال تمام زندگی ات
در تقلای خودکشی مردن
دست های تنیده در هم تو
باز زانوی خود بقل کردن
گریه ها پشت گریه از سر درد
اشک هایی که رفت تا گردن
اینه خیره در نگاه تو بود
انعکاسی که داشت شر میشد
هرچه او گریه تورا میدید
گریه هایش شدید تر میشد
احسان بهمدی
۹۴/۵/
برگرد
چه بگویم زِ روانم بخدا خسته شدم درد افتاده به جانم بخدا خسته شدم به دلم نیست گدایی کنم از دولت خویش بده یک راه نشانم بخدا خسته شدم
به خود می گیرد!!
۳ دوبیتی…