شوق پرواز
این درد باید یک شبی
آخربه پایان می رسید
ازتن جدا میگشتم و
جانم به جانان می رسید
دردی که ازجور زمان
جان مرا آزرده بود
مشتاقی پرواز را
چندین برابر کرده بود
از تابش نور یقین
آیینه هم درهم شکست
تا لحظه های واپسین
چشم مرا برهم نبست
آزاد گشتم از قفس
تن مانده تنها برزمین
اکنون کنار نازنین
خشنودی ما را ببین
هر گوشه از این لامکان
دشت شقایق گونه ایست
در هرستاره محفلی
بزم گل و پروانه ایست
سرچشمه ی بود و نبود
تنها دراینجا نور بود
هر نقطه از این بیکران
از درد و ظلمت دوربود
برگرد
چه بگویم زِ روانم بخدا خسته شدم درد افتاده به جانم بخدا خسته شدم به دلم نیست گدایی کنم از دولت خویش بده یک راه نشانم بخدا خسته شدم
به خود می گیرد!!
۳ دوبیتی…