پر کلاغی…!
اینجا برام مث ی زندون
پاهام اسیر پنجه ی خاک
دستام باز سمت آغوشت
این حس دل بستن چقد پاک
وقتی کلاغا همدمت باشن
باید مترسک بودنو فهمید
هیچ کس بجز تنهایی مفرد
فریاد داغ سینمو نشنید
هیچ کس نموند وقتیکه آفت زد
اوون روز تموم حاصلا خشکید
سرباز سرپستش توو برجک دید
رویای پوشالی چطور پاشید
ابرا هوای گریه رو داشتن
زاغا خیال کوچ سمت شهر
تنها ی زاغ رو شونه هاى اوون
موند تا بشه قحطی واسش باور
(چشاتو ببند و دلت رو بگیر
ی نذری واسه دستای کاهیم بکن
یکی پای رفتن واسم جا نذاشت
خلاصم از این روو سیاهیم بکن)
#حسین خزایی