موج

ای که بر لبهام مهر خموشی زده ای    مرا به موج ، خود را به باد سپرده ای

ای که بودی چون سرابی در دشت     دور گشتی از این راه بی بازگشت

ای که می نویسی از آنچه بود و نبود   رفتنت آسان ، آمدنت غم را سرود

بنویس از حال یتیمان این دیار     از این بی قراران در حصار

از آنان که چون موج بر ساحل آرام شدند     دل ز دریا بریدند ، به خاک افکنده شدند

حال ما ، حال همان موج پر غرور   که می آمد ز دریا ، شعر رهایی می سرود

بنویس از آن جزیره ی پر از سکوت   در آغوش دریا ، دل به آن نسپرده بود

بگو از زبان موج ، شوق دیدن جزیره را    پس از وصال او ، ترانه ی مرگ مرا

منم آن موجی که در صدای خود    جز عشق تو سخنی نبرده بود

عاشق مرگ بود ، مرگی نه در حصار   بی سخن ماند ، چون رسید به یار

از این نویسنده بیشتر بخوانید: