بهانه ی طلوع

دلای خاموش و بی شعر, بغض بینهایت از شب
شاعرانه می نویسن غزل شکایت از شب

دیوای قصه هنوزم گله دارن از شکفتن
پریای شعر شاملو دیگه لبهاشونو بستن

انگار اینجا دیگه از شعر نمیشه پَُر شد و گل کرد
با حریر شرم یک عشق پاک کنیم قصه رو از درد

حالا توی این سیاهی راهی جز عشق و جنون نیست
غیر عشق تو کلامی واسه این ترانه خون نیست

کاش با این بغض پُر از شوق تو یه روزی همصدام شی
همدم گلایه هام و همه دل نوشته هام شی

یادمه با حرفای تو دستای سکوتُ بستم
با شکفتن نگاهت غزل از تو می نوشتم

تو بهانه ی طلوعی واسه بغض سرد خورشید
غزل تلخ غم آلود از تو عاشقانه خندید

از این نویسنده بیشتر بخوانید: