قصه مزرعه
« قصه ی مزرعه »
شاید این قصه که میگم ، قصه ی فردای ماهاست
قصه ی مزرعه ای که توی همسایگی ماست
وقتی دهقاناش خمارِ هپروتِ خواب و رویان
وقتی که مَتَرسَکاشم ، همپیاله ی کلاغان
وقتی گنجشکای سیر از سر ِ سرخوشی می تازن
وقتی قطره های بارون دوس دارن کویر بسازن
وقتی خورشید مهربونیش ، میشه آتیش جهنم
وقتی آب، سنگین شه سایه ش ، راشو کج می کنه کم کم
وقتی همسایه به اسم اینکه همسایه عزیزه
خاک اون مزرعه رو تُو ، باغچه ی خودش می ریزه
وقتی که حصار امنش ، دیگه مرز هویت نیست
یا پای حرمت خاکش ، وقتی که دیگه وسط نیست
وقتی خوشه های رنجش سهم داسای یه دزدن
حاصل جونشو دارن می سوزن توو روز روشن
وقتی چوپون غریبه ، با گلّه ش مث یه مشت کور
حمله ور میشن مث گرگ ، مث وحشیای مُزدور
بگو فرق من و تو با ، اینهمه آفت چیه…چی؟!!
ننگ این سکوتو میخاییم ، بندازیم به گردن کی؟!!
واسه خواب باغبوناش ما چرا لالایی خوندیم؟!!
زخم دشمناش به تن بود ، ولی ما ریشه سوزوندیم
مزرعه چشمش به ما نیست … خدا امتحانمون کرد
خوب نشون دادیم چی هستیم، جای درمون ما شدیم درد