فال
من از دنیای تو چیزی ندیدم
جز این دَستای سرد و خشک و بی حِس
جز این فالی که تزریقِ اُمیده
به روزهای سیاه و نسلِ دِپرِس
توو دنیای تو آرامش ندیدم
توو چشمات عمق درد بی انتها بود
همه هم سنِ تو همبازیٍ درس
ولی همبازیِ تو خاکها بود
نفهمیدم به چی دلخوش نشستی
شاید فردایِ بهتر پیشِ پاتِ
ولی چشمای غمناکِت به من گفت
که بَخت و سرنوشتِت کیش و ماتِ
کناره یک خیابون خونه کردی
چه راحت از کنارت رَد شدم من
قسم دادی بِخر یک فال ای مَرد
توو این شهر, پر از مَرده چرا من؟
آره گفتم تو هم ساکت نشستی
نفهمیدم دلیلِ این سُکوتو
یه بغضی کردی و این, منِ مغرور
نفهمیدم همین بسته گَلوتو
حسابِ دخل و خرج و نونِ سُفره
یه کودک شده نون آوره خونه
یه خونه جنسِ کفپوشِش مُقوا
یه کودک که دِلِش دریایِ خونه
نه من مَردم, نه مَردی دیدم اینجا
تویی که این صفت رو یاد دادی
یه نیت کن خودت هم فال بردار
تو که عمرتو پای فال دادی