دراکولای غمگین …
سرازیرم به تقدیری که یک عمر!
شبیه یک سونامی زیر و روم کرد !
منو سمت شکستن سوق دادو !
در خوشبختیا مو مهر و موم کرد
همیشه روزگارم لنگ میزد !
که هر سال بدتراز پارسال بودم !
تو بیست و چن سال_ عمرم هر روز !
دچار فلج اطفال بودم
از این زندگی _ بی برکتی که !
پشیزی واسه من ارزش نداره !
از این دنیا که انگاری خداهم !
دیگه کاری به هیچ کارش نداره
از این شهر کثیف ،این مردم پست!
از این خونه دارم بیزار میشم !
دراکولایی غمگینم که هرشب !
خودم رو میخورم ، خون خوار میشم
همیشه بی برو برگرد خستم !
من از دو سالگی وا داده بودم !
یه عمر افتادم ،و پا شدم ای کاش
من از توی رحم افتاده بودم
دراکولایی تنها و مریضم!
که هر شب خودمو آزار میدم
به جای گردن دنیای نامرد
..گلوی خودمو فشار میدم