آخر قصه … !
تو که چشمامو دیدی و, از این چشما تو ترسیدی
باید دستای سردم رو, تو این تنهایی میدیدی
باید میدیدی من بی تو, تو این بیهودگی گیرم
نگاه کردی من و اما , بازم گفتی که من میرم
نمیدونم چه رسمیه , که سهم عاشقی درد
نمیدونی بدون عشق , همه دنیای من سرد
ولی بازم نمیفهمی , تا وقتی که دیگه دیر
تو بر میگردی روزی که ,دیگه احساس من میره
باید میدیدی من بی تو , دارم این گوشه میپوسم
تویه تنهاییام هر شب , دارم عکسات و میبوسم
نمیدونی چقدر سخته بخندی و بگی , خوبم
ولی شبها تو تنهایی , به دیوار مشت میکوبم
ندیدی دست من زخمه , از این مشتای تکراری
نگاه کن خوب دستامو , تو که از درد بیزاری
نمیخوام آخر قصه , دلت درگیر من باشه
تویه دنیایه کوچیکت , محاله قلب من جاشه
(کیوان اخوان حریری)