ابهام نگاهت
بآزم که ابهام نگاتو من نمی فهمم
بآزم که دلشوره وجود من رو می گیره
بآزم که توو شهر دلم غصه تمرگیده
نگو بازم میری، واسه رفتن دیگه دیره
دوباره که شکت داره جولونشو میده
بین نگاهامون یه سد شیشه ای چیده
بازم که کلی حرف پشت بغض چشماته
دوباره رو شعرم غبار مرده پاشیده
بشکن سکوتت رو ببین راهی به فردا نیست
این شک و تردیدت به یه شب گریه محتاجه
دلشوره های من به زیر وهم افکارت
بازم نجیبانه اسیر حجم تاراجه
تو خوب می دونی نگفتن رمز رویا نیست
تو خوب می دونی دلم از بغض می گیره
فریاد کن یکبار همپژواک دردت باش
توخوب می دونی که روحم بی تو می میره
از ترس بی فردا شدن با بغض می خندی
از حجم بغض تو هوای خونه می ماسه
دق می کنه واژه واسه ایجاد یک لبخند
اما نمی فهمه چی بوده زیر نیم کاسه
از خیره موندن روی تو احساس تب دارم
روحم داره دلشوره هامو بالا میآره
حرفی بزن تا سقف این خونه نشه آوار
بازم که چشمات شکل یک مغرور بیماره
با پرسش من ، قفل این خونه بازم قفله
گریم سوال آخر یک افتتاحیست
من بی تمنای تو بازم توی بن بستم
مرگ سکوتت اول این اختتامیست
تو خوب می دونی نگفتن رمز رویا نیست
تو خوب می دونی دلم از بغض می گیره
فریاد کن یکبار همپژواک دردت باش
توخوب می دونی که روحم بی تو می میره
یه سر به احساست بزن شاید هنوز میشه
امشب رو یک جوری از این متروکه خارج کرد
شاید هنوزم میشه با من درد دل ها گفت
یک روح تازه توو تن همخونه وارد کرد