یکی بود یکی نبود
یکی بود یکی نبود
دیگه تکراری شده
قصه ی بود و نبود
حالا مقداری شده
قصه گو قصه میگه
یکی بود چارتا نبود
همو نم گیر نمیاد
ز یر کنبد کبود
وقتی بارون میومد
مردی رفت و نیومد
بعد چن سال یدفعه
خبر ِ با با ا و مد
میدونی چن تا مثه
دارا بی پدر شدن
زنش و د خترکش
سارا در به در شدن
اسب زین کرده مرد
تنها یا د گا ر یه
حا لا با ا سب پدر
پسر ِ فر ا ر یه
چو پو ن از ا و ل ِکار
هی دروغ میگفت دروغ
خو د ی گله رو درید
شهر و دید شلوغ پلوغ
کبرا تصمیم نگرفت
بعد عمر ی آ ز گار
تو میخوای چیکارکنی
حا لا با ا ین روزگار