این روزهام…
داغی تقدیرو یه قلب سرد می فهمه
معنی پایانو یه برگ زرد می فهمه
حرفا و ایما و اشاره های دیوارو
یه ناقص العقل خل دلسرد می فهمه
درد و نمیشه ساده گفت و ساده درکش کرد
درد و فقظ یه سینه ی پر درد می فهمه
توی خیابون شلوغ شهرمم تنهام
یه جور تنهایی که دوره گرد می فهمه
عیب از نماز و اعتقاد من نگیر این دل
قبلا قرار و با خدا طی کرد … می فهمه
من رک نبودم چون یه حسی هی بهم می گفت
حتی اگه واضح نگی برگرد می فهمه
حس میکنم با بغض و گریه هم نفس میشم
حسم رو قلب سنگی یه مرد می فهمه؟
این شرح حال و روز این روزای تلخم بود
تا شب بگین این شعر نیست،این زن “نمی فهمه”