ازدواج حجری
سفره ی خانه ی ما پهن و غذا سرد شده
خانه ی کوچک ما انجمنِ درد شده
جایِ ما تک پسره تازه جوان می گوید
با که باشیم و بدانیم که او مرد شده
تا کجا باید ازین رسمِ غریبانه گریست؟
مثلِ آنکس که به زندانِ زمان طرد شده
تا بفهمم، بدنم را به کسی عقد کنند
مبلغم با رقمی سکه برآورد شده
تار و پودم همه از هم متلاشی گردید
با تنِ بی سپرم نیزه هم آورد شده
خسته از نقشِ سیاهی که به تاراجم داد
پیکرم در قفسی بسته وُ شبگردشده
انتهای شرفم را به تماشا بِنِشین
قامتم مثلِ ژتون شرطِ سرِ نرد شده
با تماشایِ خوداز رهگذرِ ثانیه ها
صورتم زخم و تن ام زنده ی بر گرد شده