بیداری
سحر شد بازبیدارم
دلم بی تابُ غمگینِ
شبیه بغض مردابم
سکوتم سردو سنگین
چه آوازی چه احساسی
پر از تلخی تقدیرم
سراپا غرق دلشوره
دارم از غصه میمیرم
صدای ساز بارونم
دلم بی وقفه ابریِ
تماشا کن تو اجرامُ
که بی تابی چه دردیِ
من از آشفته بازاری
که از جنس زمستونِ
به تنهایی سفر کردم
به کابوسی که زندونِ
سرابی دارم این روزا
که از بی خوابی لبریزِه
یه جادهِ روبروی من
خیالی که غم انگیزه
تو این شب کوچ بی روزن
تو این دل گریه خاموش
مدارا میکنم شاید
دوباره پر شم از آغوش