مجسمه

تو مجسمه میخواستی، بی تفاوت، ساکت و سرد
نه منی که پر ِ حسم، پر ِ عشقم و پر از درد
واسم هر فالی گرفتن تو بودی توو سرنوشتم
توی دنیای کوچیکم تو بودی مثل فرشتم
میدونستی تو که باشی انگاری من توو بهشتم
پس چی شد بستی چشاتو روی هرچی که نوشتم؟
حالا حتی نمیشه حرف بزنیم مث ِ قدیم
کشتیم عشق و عاشقی رو هردومون خیلی بدیم

تو این ُ یه روز میفهمی که به آخر رسیدم
دیر شده ُ خیلی وقته که توو قبرم پوسیدم

گفته بودم خنده هاتو به یه دنیا هم نمیدم؟
پس بخند به خستگیهام که منم دیگه بریدم
کاش میشد مث ِ تو باشم سرد و بی تفاوت و سنگ!
نه با این دستای سرد و دل ِ تیکه پاره ی تنگ

تو این ُ یه روز میفهمی که به آخر رسیدم
دیر شده ُ خیلی وقته که توو قبرم پوسیدم

از این نویسنده بیشتر بخوانید: