قصه گو
قصه گو قصه رو سر کرد
من و ما رو در به در کرد
یکی بود یکی نبودش
همه دنیا رو خبر کرد
زیر گنبد کبودم
باز توئی بود و نبودم
تو هزار و یک شب من
توئی قصهء وجودم
تو می خواستی قصه گو شی
اما قصه ای نداشتی
من همه هستی مو دادم
تا تو قصه تو نوشتی
تو یه ماجرای دردی
آتیش عشقی و سردی
نگو باورم نمی شه
تو بری برنمی گردی
قصه گو دلم اسیره
قصه مون داره میمیره
بگو برگرده تو قلبم
قصه رو از سر بگیره
قصه نیست یه گوله درده
تو نگاهت مات و سرده
آخر قصه همینه
کی می یاد که برنگرده؟
قصه گو قصه رو سر کن
کلاغا رو پار و پر کن
دروغات خیلی قشنگه
راستی دنیا رو خبر کن.
-
درود جناب محمودی زیبا بود...با مهر @};-
-
سلام داداش یه حس خوبی توی کارت بود ولی خودمونی این سبک نوشتن و این موضوع اگه 10 سال پیش بود بشدت مورد استقبال قرار می گرفت..احساس خوبی داره اما دمُده شده...تکرار زیبادی داشته و مخاطب و راضی نگه نمیداره.. فدات.. @};-
-
افشین جان ترانه ی زیبایی بود...احساس میکنم یکم اگه بار ادبی و آرای هاش رو بیشتر میکردی بهتر هم میشد @};- @};- :-x
-
افشین عزیز زبان ترانه را دوس داشتم و اما محتوا را زیاد نه @};- موفق باشی @};- @};- @};-
مطالب پیشنهادی