بارون…
دارم با سکوتم قدم می زنم
حریص یه روزم که بیغمه
دارم با خودم واقعاً بد میشم
چقدر روزگارم پر از مبهمه
دارم مقصد راه و گم میکنم
همون لحظهای که جدا شد دسم
داره باورم میشه که نیستی و
ته ماجر به بمبست میرسم
نگاهم به سمت خودم میرسه
تمامه شیشههای اینجا زخمیه
تو دریا نریزیی یه وقت اشکاتو
که مرگ صحرا اینبار قطعیه
تو قحطی عشق و بارونه چشات
خودم رو با یه ابر پیوند میزدم
رو سقفم به جزغم نمیشینه و
نمی باره ابری به جز ابر خودم
باید راهی باشه تا که رد بشم
فراموش کنم هر چی بود و نبود
عبور میکنم از همه غصههام
دروغ گفتی واین برات ساده بود
تو گفتی باید که برم گم بشم
یه جای که تو خواب هم پیدا نشی
تصور نکردی که تو قلبمی
چقدرداری امروز زجر میکشی
شبیه همون شب که از گرمای تنت
تو باعث به خشکی لبهام شدی
باید با عزا رابطهات خوب باشه
حالا که سیاه پوش شبهام شدی