برگ تنها

پنجره رو وا میکنم نگاه به کوچه میکنم
نفرین به فصل زندگی که بی تو پوچه میکنم

یه برگ تنها میبینم که زخمی حقیقته
تو صورت پر از چینش آواری از مصیبته

با دیدنش دل خودم یادم میاد که پرپره
دلی که نا نداره و تو لحظه های آخره

این لحظه های بی هدف که میگذرن تو این قفس
تاریک و سرد خونه مون آخه تو نیستی هم نفس

آواری از مصیبته نبودنت کنار من
نیستی و اما میدونی تموم شده بهار من

پاییزم و یه برگ زرد که زخمیِ تو کوچه هاست
بازیچه ای پر درد و غم برای پای عابراست

از این نویسنده بیشتر بخوانید:

https://www.academytaraneh.com/4127کپی شد!
914
۸

درباره‌ی رضا کزازی

به نام آن که مارا آفرید برای با هم بودن پنجره ی چشمانت را بگشای و با نگاه مهربانت آرامشی به من ده همچون آرامش خواب تا که من به شکرانه آن دست بر خاک نهم و سر به اسمان کشم آنچنان که گویی سالهاست ریشه در خاک دارم. Reza.djks@yahoo.com