آغوش یادت…
در فرصتی از جنسِ امروزت/ یادی بکن از بغضِ خاموشم
آتشفشانِ سینه میسوزد/ آغوشِ یادت را که میپوشم
از عادتِ لبهایِ بیبوسه/ تا وسعتِ بیراههیِ عمرم
تقویم روزایی که خط خورده/ پُر میشه از افسانهها کمکم
با من اگر ای آشنا قهری/ در ناگزیرِ لحظههایی که
در بُهتِ گنگِ زندگی ماندم/ با غصههایم آشنایی که
این منم دلواپسِ عمرم/ از نبودنهایِ تو لبریز
سرشارم از بغضی گره خورده/ واداده در بیراههی پاییز
میریزد این وامانده پی در پی/ در واپسین تصویرِ عریانی
این قلبِ افسون مانده میمیرد / در گوشهای تنها، تو میدانی
من منتظر افسانه میخوانم/ چشم انتظارِ آن سواری که
آغوشِ یادش بویِ خون میداد/ افسونِ بغضِ آبداری که
فرصت نداد از بوی تو پُر شَم/ این بادِ کولی گَردِ امروزی
این قصه آخر بیتو پایان شد/ خورشید را در سایه میدوزی!