خیالت تخت منم بی تو غریبم
خیالت تخت منم بی تو غریبم
وَ شد کوهِ فراموشی نصیبم
ندارم جز تو من دریاچه ای را
که خشکیده تمامِ باغِ سیبم
دلم در پای تو قربان شد اکنون
که باید می نوشتم از دلِ خون
بیا با من بریم یک لحظه دریا
که خشکیده تمامِ رودِ جیحون
نه من با تو نه تو با من نشستی
شدم غرق چون قایق را شکستی
بیا عهدی ببند در کوچه ی ما
همان عهدی که از اول نبستی