قصه ی شوم
توی فکرم که یه چاقو رو گلومه
یا طناب دار محکم روبرومه
یه شبح خیمه زده تو سرنوشتم
میگه:خورشید وجودت لب بومه
توی چنگال پلنگ وحشتم من
جون من تو دستای اون مثل مومه
میبینم تو چاه عقربا اسیرم
میدونم که ایندفه کارم تمومه
اونقده زخمی و خستم که ندونم
فرق بین زنده و مرده کدومه
هی میخوام آخر قصم خوشی باشه
ولی هرکاری کنم این قصه شومه.