وصال
دوخته چشمای سیاشوبه دورا به ته دشتا
عاشق دخترنور,پسرقشنگ سرما
همه ی رویاش همینه تودست آفتاب بخوابه
دستای نوازش نور روی شونه هاش بتابه
توی خواب و رویا هرشب خورشیدُبغل می گیره
اماتعبیر بشه این خواب طفلکی عاشق می میره
زمین,بی رحم,کوچه دست پاهاشُ می بنده
وقتی که خورشید میادو زیر لب به اون می خنده
…
حالا خاموشه هیاهو،کسی این دور وبرا نیس
خورشیدم وسط کوچه س خبرازبچه ی مانیس!
…
ذره ذره ی وجودش توی این گرم دقایق
پرکشیده سوی خورشید آدم ِبرفی ِ عاشق